عقبه ، منزلگاهى است در راه مكّه ، پس از واقصه و پيش از ((قاع )) براى كسى كـه بـه مـكـّه مـى رود، و آن آى اسـت مـتـعـلق بـه بـنـى عـكـرمـة بـن وائل (معجم البلدان ، ج 4، ص 134).
ديدار امام با عمرو بن لوذان
طـبـرى گـويـد: ((آنگاه رفت تا به بطن عقبه رسيد و در آنجا فرود آمد. ابو مخنف گويد: لوذان ، يكى از بى عكرمه برايم گفت كه يكى از عموهايش از حسين (ع ) پرسيد: به كجا مـى روى ؟ و حـضـرت پـاسخ داد. گفت : تو را به خدا سوگند، بازگرد. به خدا كه جز بـه سـوى پـيـكـان نـيـزه هـا و لبـه تـيـز شـمـشيرها نمى روى ! آنهايى كه در پى شما فـرسـتـاده اند، چنانچه رنج جنگ را از شما بر مى داشتند و زمينه را براى شما فراهم مى كردند و آنگاه نزد آنها مى رفتى . اين يك نظرى بود. اما با وضعيتى كه شما مى گويى ، به نظر من نبايد چنين كنى ! حضرت فرمود: اين بنده خدا نظر تو بر من پوشيده نيست ! ليكن خداوند مغلوب فرمان خويش نگردد! و سپس از آنجا كوچيد.))
در روايت الارشاد آمده است كه اين پير، منسوب به بنى عكرمه عمرو بن لوذان بود. نيز در آنـجـا آمـده است كه امام (ع ) فرمود: اى بنده خدا اين نظر بر من پوشيده نيست ليكن خداوند مـغلوب فرمان خويش نگردد! سپس فرمود: به خدا سوگند تا خونم را نريزند از من دست بـر نمى دارند! و چون چنين كردند، خداوند كسى را برايتان چيره سازد كه آنان را زبون كند، تا آنجا كه پست ترين امت ها باشند!
ديـنـورى داسـتـان ايـن رويـداد را چـنـيـن نـقل مى كند: ((آنگاه رفت تا آن كه به بطن العقيق رسـيد.
در آنجا مردى از بنى عكرمه با او ديدار كرد و خبر داد كه ابن زياد در كـمـيـن او مـيـان قـادسـيـه تا عذيب
را لشكر چيده است . سپس گفت : جانم فـدايـت بـازگـرد، بـه خـدا سوگند كه جز به سوى نيزه ها و شمشيرها نمى روى . به آنـهـايـى كـه نـامـه نوشته اند اعتماد مكن . زيرا آنها نخستين كسانى هستند كه به جنگ تو خـواهـند شتافت . حسين (ع ) گفت : به كمال ، خيرخواهى كردى و پاداش نيك بگيرى ! سپس بر او درود فرستاد و رفت ...))
اشاره
مـشـورت يـا پـيشنهادى كه عمرو بن لوذان در اينجا به امام (ع ) داد، شبيه به پيشنهادهاى عـبداللّه بن عبّاس
و عمر بن عبدالرّحمن مخزومى در مكّه است .
ديـديـم كه امام آن نظرات و پيشنهادها را خطا ندانست ، بلكه در پاسخ آنها عنوان كرد كه از سر خيرخواهى و عقل و نظر است .
ولى بـا وجـود تـاءيـيد درستى آنها، با هر كدام از اشخاص به شيوه اى متناسب با مخاطب تـاءكـيـد مـى فرمود كه از پذيرش آنها معذور است . زيرا منطق اينان هرچند كه بر اساس موازين ظاهرى درست بود، ولى از انديشه سلامت خواهى و سود شخصى و پيروزى ظاهرى فـراتـر نـمـى رفـت . ايـن در حـالى بـود كـه اسـلام در آن دوران در حـال گـذر از نقطه عطفى بس سرنوشت ساز بود، در اين كه بماند يا نماند. امام (ع ) از اين حالت دشوار اسلام در برابر مروان حكم اين گونه تعبير فرمود:
((آنـگـاه كـه فـردى چـون يـزيـد بـر امـت حـكـم بـرانـد، بـايـد فـاتـحـه اسـلام را خواند.))
حـقـيقت امر اين است كه اسلام ناب محمّدى بر همه مشتبه شده بود. تلاش هاى جريان نفاق و بـه ويـژه حـزب اموى ، آن چنان دين را با تحريف درآميخته بود كه تمييز ميان اسلام ناب مـحـمدى از اسلام اموى ، ممكن نبود. مگر آن كه امويان آن جنايت بزرگ را مرتكب مى شدند و خـون مـقـدّس فرزند رسول خدا(ص ) را مى ريختند. اگر جز اين بود، كار تحريف تا به آنجا ادامه مى يافت كه امت ، اسلامى جز اسلام اموى چيزى نمى شناخت و از اسلام محمدى جز نامى باقى نمى ماند.
حـال اسـلام در آن روز، حـال بـيـمارى بود كه جز با داغ درمان نمى شد؛ و از قديم گفته اند: ((آخرين درمان داغ است ))
در اسـلام در آن روز بـا مـنـطـق سـيـاست و هوش سياسى ، رعايت منافع شخصى و معيارهاى طرّاحى نقشه براى دست يابى به حكومت درمان نمى شد. درمان قطعى اسلام و رسيدن به بـهـبـودى كـامـل آن تـنـهـا بـا مـنـطـق شـهـادت ممكن بود. مرهم آن نيز جز خون مقدس فرزند رسـول خـدا(ص )، كـه هـمـان خون رسول خدا(ص ) است ، چيزى نبود. خون حسين ، خون همان شـهـيـد پـيـروزى كـه از قلب مدينه آمده بود و شوق ديدار دوست او را به سوى قتلگاهش بى برد. ((چقدر اشتياق به ديدار گذشتگانم دارم ! به اندازه اشتياق يعقوب به يوسف ))
بـا كـاروانـى از عـاشـقـان شـهـادت كـه خـرد خـردمندان ظاهربين و نصايح شان و سرزنش محجوب از محبوب ، آنان را از رفتن به سوى قتلگاه عشق باز نمى داشت .
سگانى ديدم كه مرا گاز مى گيرند و بدتر از همه سگى ابلق بود
شـيـخ ابـوالقـاسـم ، جـعـفـر بـن مـحـمـد بـن قـولويـه نـقـل مـى كـنـد كه امام صادق (ع ) فرمود: هنگامى كه حسين بن على (ع ) از عقبة البطن بالا رفت ، خطاب به يارانش گفت : من به يقين كشته خواهم شد.
گفتند: يا اباعبداللّه ، چطور؟
فرمود: خواب ديدم .
گفتند: چه خوابى ؟
فـرمـود: ((سـگـانـى را ديـدم كـه مـرا گـاز مـى گـيـرنـد و بـدتـر از هـمـه سـگـى ابـلق بود!))
اشاره
مـتـون تـاريـخـى نـقـل مـى كـنـنـد كـه افـراد طـمـعـكـار و دو دل در مـنـطـقـه زبـاله ـ پـس از آگـاهـى بـر قـتـل مـسـلم بـن عقيل ، هانى بن عروه و عبداللّه بن يقطر و پس از آن كه امام (ع ) ضمن خطبه اى خبر شهادت آن نيكان را اعلام كرد و به آنها اجازه بازگشت داد از چپ و راست آن حضرت پراكنده شدند و جـز يـاران بـرگـزيـده اش كـه تـا پـاى جان با وى باقى ماندند، كسى وى را همراهى نكرد.
ولى در ايـنـجـا ملاحظه مى كنيم كه امام (ع ) حتّى پس از زباله پيوسته يارانش را آزمايش مـى كـنـد و حقيقتى را كه به خواب ديده است ، براى آنان بازگو مى كند. هدف از اين كار پـاكـسـازى كامل كاروان حسينى از افراد دو دل ، طمعكار و عافيت طلب بود كه شايد تا آن زمـان بـاز هـم در كـاروان حـسينى حضور داشتند. هدف ديگر اين بود كه بر يقين افراد با بـصـيـرت و پـاك نـيـّت افـزوده شـود و اراده آنـها براى كشته شدن محكم تر گردد و از درگـاه خـداوند پاداش بيشترى دريافت كنند و مرتبه شان تا اعلا علييّن بالا رود. همچنين شـايـد امـام مـى خـواسـت ـ كـه در ضـمـن ايـن كـار ـ از وحـشـى گرى و پافشارى دشمن بر قتل وى پرده بردارد. وحشى ترين فرد آنان كه بر كشتن حضرت پاى مى فشرد همان مرد ابلق يعنى شمر بن ذى الجوشن عامرى ملعون بود.